چه طور به عشق از نگاه مولانا برسیم


مولانا معتقد به عشق در وجود بوده. او اینطور میگوید: هر آنچه هست درون تو خواهد بود که در عالی ترین حالت عشق میباشد. از همان زمانی که از نیستان ما را ببریده اند هنوز در تلاش برای رسیدن به آن واقعیت هستیم.. اما چه طور؟ با ما در مقاله ی عشق از نگاه مولانا همراه برای جواب باشید.

عشق از نگاه مولانا در تضاد با عقلانیت

شاید برخی جاها ببینیم این حرف نفی شده اما عین حقیقت و درستی ست:

  1. مولانا در نفی عقل گرایی، برای رسیدن به عشق معتقد بوده.
  2. در اشعار او میبینیم عقل و ذهنیت را شبیه به نادانی و در اصل عاملی برای دوری از عشق میداند.
  3. مولانا برای توصیف ذهن از «ذهن جزیی» استفاده میکند که به معنای تفکرات جمعی و بی فایده ی این دنیایی میباشد.
  4. برای رسیدن به چیزی ورای این جهان مادی (عشق) نیازمند روشی غیر مادی و ذهنی هستید.

پس بهتر است برای اینکه بدانیم عشق از نگاه مولانا چیست ابتدا بیاییم آنچه که نیست را با هم بفهمیم.

وی در یکی از قصاید خود میگوید:

کز به زیر دم خر خاری نهد                  خر نداند دفع آن، برمی‌جهد

برجهد، آن خار محکمتر زند                  عاقلی باید که خارش برکند

عقل مانع رسیدن به عشق

در اینجا هم به «عقل جزیی» اشاره کرده که صفت آن ناآگاهی ولی تلاش مستمر میباشد. چه بسا انسان هایی را دیده ایم که از شب تا صبح میدوند و تلاش میکنند اما هیچوقت به ثمری که خود از زندگی میخواهند نمیرسند.

مولانا در اینجا ذکر میکند که اصلا خودِ عقل جزیی، آفریننده ی درد است زیرا که خود مسبب دوری از خویشتن میباشد.

همین طور دگر جا مولانا میگوید:

هرچه گویی ای دم هستی از آن          پرده دیگر بر آن بستی، بدان

آفت ادراک آن حال است، قال              خون به خون شستن محال است و محال

هستی یا خود، حاصل «فکر یا عقل جزیی» است که باعث جدایی از معنویت، عشق و کیفیت های ناشناخته ی ورای فکر و ذهن میشود.

مانند پرده یا حجاب که نمیگذارد واقعیت دیده شود این تفکرات نیز همین کار را با انسان میکند. جلوی رسیدن وی به حقیقت را میگیرد.

برای همین هم دست شستن از اعمال روزمره، زندگی حیوانی و شهوانی، یکی از راه هایی ست که این رسیدن به واقعیت بزرگتر را ممکن میکند.

و خب عشق از نگاه مولانا بالاتر و والاترینِ هستی است. اما نه عشقی که همه ی ما از آن به عنوان چیزی بین دو نفر صحبت میکنیم.

پس تا اینجا چیزی که صد در صد نفی شده که توی هیچ بخشی از عشق نخواهد بود، عقل جزیی میباشد.

عشق از نگاه مولانا همراه چند بیت از اشعار

حالا که عشق، فکر و ذهنیت و سیالی ذهن نیست پس چه چیزی میتواند باشد؟

  • عشق چیزی رسیدنی نیست
  • هر آنچه در هستی میبینی در تو وجود دارد
  • عشق هب عنوان عالی ترین مرتبه ی وحدت وجودیت درون تو هست
  • در صورت پرداختن به بیرون به مریضی شبیه به زجر دور ماندن از نیستان دچار میشوی

سوال دیگر که پیش می‌آید این است که عشق از نگاه مولانا همان عشق زمینی و بین دو انسان است؟ خیر! این چنین نیست اصلا اصلا.

در شعر «شاه و کنیز» که ابیاتی از آن بالاتر به خدمتتون گفته شد ماجرا از این قرار بود که فرمانروایی در جنگ کنیزی را میبیند و احساس میکند: عاشق او شده.

او را نزد خود میبرد و همه ی زندگی ش حول محور دوست داشتن شخصی دیگر میشود. اما کنیزک مریض میشود. شاه هر طبیبی که میتوانست را بر بالین او می‌آورد اما راه علاجی برای کنیزک نیست. سرانجام پادشاه یک روز به مسجدی رفت، در حالت خواب شخصی را دید که از علاج کنیز حرف میزد و گفت که او عاشق شخص دیگری ست.

کنار رفتن پوشش حقیقت برای رسیدن به عشق

این داستان ادامه دارد اما آنچه مد نظر است تفسیر درست آن است. مولوی ابتدا میگوید شاه پا به رهنه به مسجد دوید که به معنای تواضع و رفتن سمت خاکی بودن است.

وقتی در مسجد هم هست سجده میکند، سجده نشان دهنده ی دست شستن از تمام آنچه هست که دارد. شاید به آن مغرور است یا هرچه که از خود واقعیش نیست بلکه در طول زندگی به دست آورده.

و هنگامی که بیهوشی و خواب میرسد طبق نظر مولانا این خواب نه آن بیهوشی از سر نادانی بلکه اتفاقا برعکس به معنای «تهی شدن از خود» میباشد یا همان از خواب غفلت برخواستن.

در نتیجه ی تمام این موارد و مراحل است که شاه کمی با :به خود پیوستن آشنا میشود و تجربه ی کنار رفتن پرده را دارد.

کنار رفتن پوشش و پرده که مولانا برداشته شدن آن را رسیدن به همه چیز میداند به عنوان درمان کنیز گفته شده.

عشق شاه و کنیز در واقع نشان دهنده ی این است که اگر جزیی از خودت را از خود جدا بدانی مخصوصا عشق (چون شیفته ی معشوق میشوی) به درد دچار خواهی شد.

معشوق خود مسبب درد خواهد بود زیرا از تو نیست و میخواهی به زور به چیزی برسی که آن را در وجود خودت داری!!!!

اما زمانی که به وحدت برسی به آنچه واقعا هست نه آن چیزی که با ذهن و فکر به دست آورده ای میتوانی بر هر دردی برآیی.

ماهیت عشق از دیدگاه مولانا

حالا که عشق باید جزیی از تو باشد و اگر بخواهی آن را در بیرون جست و جو کنی باعث دور ماندن از خود است، چه طور میشود به عشق رسید و ماهیت آن چیست؟!

هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل مانم از آن
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
گرچه تفسیر زبان روشن‌گر است
لیک عشق بی‌زبان زان خوش‌تر است

به عقده ی او تا کسی عشق را تجربه نکند نمیتواند واقعا آن را بفهمد. هر چه قدر هم که عارفان و شاعران در دنیا از این حس بسرایند و بانگ بر زبان آوردند در نهایت حس بی واسطه ی آن چیزی ست که مولانا نیز به ناتوانی در ابراز آن به شخص غریبه اعتراف میکند.

برخی ها میگویند عشق از نظر وی رسیدن به تعالی و مبدا المعاد همه ی چیز هاست.

شاید هم بتوان این نظریه را درست فرض کرد زیرا اگر عشق یعنی برداشتن پوشش بین خود و واقعیتِ در جریان باشد، به معنای رسیدن به مرحله ی ماورای حس، قطعا میتواند مبدا هر چیزی باشد.

آزادی از زندانِ خود از نظر کریشنا مورتی و مولانا

موضوعی که مطرح است رسیدن به مبدا همه ی عالم تنها از نظر مولانا نیست بلکه بودا، عرفان، کریشنا مورتی و .. راجع به آن صحبت هایی به تفصیل کرده اند.

چرا رهایی از این قفس، پوشش یا هر چه اسمش هست اینقدر سخت است که انسان در هزاران سال دانش نتوانسته به آن برسد.

جواب ساده است. تا زمانی که سعی و تلاش کنی از قفس رهایی بیابی هنوز گرفتار آنی. به محض اینکه از تلاش دست برداری میتوانی از قفس رها شوی.

کریشنا مورتی هم در همین راستا میگوید:

به ما یاد میدهند آن چه که هستیم نباشیم. سالها با تبلیغات، مدل های ذهنی برای ما میسازند که چه کسی باشیم. یعنی آنچه هستیم نباشیم و این رسیدن به کمالی که برای ما تعریف کرده اند، خود یک قفس است.

نظر کریشنا مورتی راجع به عشق

ذهن ما در تلاش است تا به استاندارد ها برسد، ذهنمان از دیر شدن و جا ماندن، تنبیه شدن و بهتر نبودن میترسد. پس تا وقتی در گیر و دار ذهنیت و تفکر باشیم حتی اگر این تفکر آن باشد که چه طور از قفس در بیاییم همچنان گیر افتاده ایم.

شبیه به این است که کسی از دوباره عاشق شدن بترسد. این شخص قبلا خیانت دیده و حالا با اینکه میخواهد شروع دوباره داشته باشد مدام روی این موضوع حساس است، شکاکیت دارد، مدام بدبین است و فرد جدید را با قبلی مدام مقایسه میکند.

این نتیجه تنها باعث دوباره و دوباره خیانت دیدن میشود چرا که او منتظر این اتفاق است هر چند که بداند آنقدر بد است که باید از آن فرار کند!

سخن آخر

عشق از نگاه مولانا یعنی:

  1. مبدا جهان
  2. عاشق، میداند عشق در خود است نه دیگری
  3. عشق تا حس نشود نمیتوان توصیفش کرد
  4. اما اولین قدم برداشتن پوشش هایی بین حقیقت و تفکرات بشری است.

بسیار روانشناسان معاصر از جمله استرنبرگ ، فروید و یونگ راجع به آن یا دست کم احساسات آدمی صحبت کرده اند.

تز های فراوانی هم از فلاسفه میشویم مثل نیچه راجع به عشق میگوید که تنها در حالات بین زن و مرد وجود دارد یا شوپنهاور که تنهایی را بهتر میدانست.

در نهایت آنچه اهمیت دارد را روانشناسی معاصر کوتاه عنوان میکند:

  • شما میتوانید عاشق چیزی خارج از خود باشد اما بعد از عشقِ به خود(شاید چون انسان در نهایت موجودی اجتماعی و نیازمند به جمع است).
  • شما میتوانید به دیگران احترام بگذارید، وقت بگذرانید و به او توجه کنید اما بعد از انجام دادنش با خودتان.

 

منابع:

کتاب «با پیر بلخ» از محمد جعفر مصفا

MANDEGARDAILY

 

4 دیدگاه

    • نظر بنده با توجه به اینکه تقریبا تمام نظریات شرقی و غربی رو خوندم به دیدگاه مولانا و کریشنا بسیار نزدیک هستم.. که الان روانشناسی هم داره ازش بهره میگیره.
      میگه که : تا وقتی شما عشق رو در وجودتون نداشته باشید نمیتونید اون را در کس دیگه ای پیدا کنید و این تنها موجب مریضی میشود.

  • من همیشه فکر میکنم عشق زمینی پله های صعود برای رسیدن به عشق الاهی هستند
    پله پله تا ملاقات با خدا…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *