تحلیل کتاب انسان در جستجوی معنا


ویکتور فرانکل

دکتر فرانکل، نویسنده و روانپزشک، گاهی از بیمارانی که از دردهای کوچک و اضطراب های بزرگ خود شکوه دارند می پرسد:”چرا دست به خودکشی نمی زنید؟” و از شنیدن پاسخ هایشان تقریبا راهی برای روش درمانی خویش به دست می آورد.

در زندگی هر انسانی نکته ای پنهان وجود دارد! در زندگی یک بیمار عشقی وجود دارد که او را به فرزندانش پای بند می سازد. دیگری را استعدادی است که هنوز شکوفا نشده.

یافتن این رشته های از هم گسیخته در یک زندگی نابسامان، نقشی استوار از معنا و مسئولیت، هدف و موضوع، روشی است که دکتر فرانکل از اگزیستانسیالیسم نوین به دست آورده و آن را شیوه ی “لوگوتراپی” نامگذاری کرده است.

دکتر فرانکل مدت زیادی در اردوگاه کار اجباری نازیان، اسیر بود و همه چیز خود را از دست داد. پدر، مادر و همسرش یا در اردوگاه اسیران به کوره های آدم سوزی سپرده شدند و یا از بیماری جان سپردند. خواهرش تنها فرد خانواده بود که از اردوگاه های کار اجباری جان به سلامت برد.

اما با وجود اینکه وی همه چیز خود را از دست داده بود و  همه ی ارزش هایش را فنا شده می دید، باز هم با وجود رنج گرسنگی، سرما، بیرحمی و خشونت و نیز هر لحظه در انتظار مرگ بودن، زندگی را شایسته و ارزشمند می دانست.

 

 

پیام چنین روانشناسی که خود همه ی این دردها را حس کرده است واقعا ارزش شنیدن دارد!

در اردوگاه کار اجباری اسیران، هر حادثه ای سبب می شود تا زندانی امید به آینده را از دست دهد. همه ی هدف های عادی زندگی از او گرفته می شود. تنها چیزی که برایش باقی می ماند “آخرین آزادی” است.

 

جملاتی از خاطرات دکتر فرانکل:

تازه واردین پیوسته دچار هیجان و شگفتی می شدند. کسانی که پزشک بودند، زودتر از همه پی بردند که همه “کتاب های درسی پر از دروغ است” در کتاب های درسی آمده بود که انسان تنها می تواند برای ساعات محدودی بی خوابی بکشد ولی خلاف آن ثابت شد.

من گمان می کردم که در انجام کارهای خاصی ناتوانم: مثلا بدون اینکه بخوابم، یا اگر فلان چیز را نداشته باشم، نمی توانم به زندگی خود ادامه دهم. اما ثابت شد که همه این ها خیالی بیش نبوده است!

 

اگر کسی از ما در مورد مفهوم و حقیقت گفتار داستایفسکی بپرسد که می گفت:”آدمیزاد موجودی است که می تواند به همه چیز خو بگیرد.” می گوییم:”آری، ولی نپرسید چطور.”

این کتاب هنوز به مرحله بررسی های روانشناسی نرسیده و ما زندانیان نیز هنوز به آن مرحله نرسیده بودیم و تنها دوره ی آغازین واکنش های روانی را طی می کردیم.

 

در ابتدا وقتی یک زندانی مجازات برخی از زندانیان دیگر را در هنگام رفت و آمدشان می دید، روی بر می گرداند. زیرا طاقت نداشت که ببیند همقطارانش هنگام حرکت در منجلاب پر کثافت تازیانه بخورند. اما روزها و هفته های بعد، جریان دگرگون شد.

آن زندانی که دیگر به مرحله دوم واکنش های روانی خود رسیده بود، دیگر با دیدن تنبیه رفیقش روی برنمی گرداند. زیرا اکنون احساس و عواطف او سست و کرخت شده بود و چنین منظره هایی را بدون کوچکترین حس و عاطفه ای تماشا می کرد.

 

بی احساسی، مهمترین نشانه ی مرحله دوم بود و مکانیزمی حیاتی برای دفاع از خود محسوب می شد.

واقعیت به مرور در نگاه زندانیان رنگ می باخت و همه تلاش و کوشش و عواطف و انگیزه ها روی یک محور دور می زد، حفظ جان خود و دیگر دوستان. وقتی هر شامگاه زندانیان گله وار به اردوگاه باز می گشتند، گاهی شنیده می شد که به هم می گفتند:”چه خوب، یک روز دیگر هم گذشت.”

به خوبی می توان فهمید که در این شرایط روحی و فشار و کشمکش مدام برای بقا، وضع روحی زندانیان بسیار افت کند.

چند نفر از همکاران من در اردوگاه که در کار روانپزشکی سررشته داشتند، این مسئله را “واپس روی روحی” می نامیدند. یعنی بازگشت به یک نوع زندگی ذهنی ابتدایی. در چنین شرایطی آرزوها و آمال زندانی در خواب هایش پدیدار می شدند.

 

وحشتناک ترین لحظه ها در طول بیست و چهار ساعت زندگی اردوگاهی زمان بیدار شدن بود، وقتی که در سپیده دم گرگ و میش و با نواختن سه سوت ما را به این دنیا باز می گرداندند و از خواب ناشی از خستگی شدید و رویاهای شیرین مان جدا می کردند.

در این موقع بود که ما باید آماده رویارویی با کفش های خیسی می شدیم که به سختی می توانستیم پاهای آماسیده و دردآلود خود را در آن جای دهیم. در این لحظه فریادهای دردناک و آه و ناله زندانیان بلند می شد. یکی از درد پا می نالید و دیگری از زخم و بریدگی پایش توسط سیم هایی که به جای بند کفش به کار برده بود.

 

 

روزی که برف بسیار آمده بود و ما در تاریکی، به سوی محل کار پیاده روی می کردیم، مردی که در کنار من حرکت می کرد، درحالی که نصف صورتش را از سرما در گریبان و یقه  نیم تنه خود پنهان کرده بود، سرش را به طرف من آورد و آهسته در گوشم چنین گفت:”آه، اگر زن هامان ما را در این وضعیت ببینند! امیدوارم وضع آن ها در اردوگاهشان بهتر از وضع ما باشد و از بلایی که بر سر ما می آید، بی خبر بمانند.”

این گفته ها مرا به یاد همسرم انداخت. هیچکداممان دیگر حرفی نزدیم، اما می دانستیم که هردو در فکر همسرمان هستیم. گهگاهی به آسمان نگاه می کردم، آسمانی که شفق سرخرنگ صبحگاهی اش در حال دمیدن بود، اما اندیشه من نقش همسرم را به تصویر می کشید و نقش او را مقابل دیدگانم با مهارت خاصی مجسم می نمود.

در حقیقت تنها او را میدیدم، با او درد دل می کردم و او هم جوابم را میداد. میدیدم که لبخند می زند، در نظر من رخسار او تابناکتر از خورشیدی بود که از بالای ابرها خیال تابیدن داشت. اندیشه ای در من درخشید، این حقیقت را که عشق عالی ترین و نهایی ترین هدفی در زندگی است که بشر در آرزوی رسیدن به آن است.

در این هنگام به معنای بزرگترین رازی پی بردم که بشر و اندیشه و ایمان بشری باید آن را آشکار سازد و دانستم که “نجات بشر در عشق و با عشق است.” در آن سپیده سحری و در آن حال دریافتم که اگر همه چیز را از انسان بگیرند، باز هم حتی اگر یک لحظه و یک دم هم که شده می تواند خوشبخت بماند.

و آن زمانی است که به محبوب خویش بیندیشد. انسان درحالی که خلاء کامل را تجربه می کند و نمی تواند نیازهای درونی اش را به شکل عملی و قابل پذیرش ابراز دارد، کاری جز پذیرا شدن رنجها و گرفتاری هایش به طرزی شرافتمندانه از او ساخته نیست.

در این جاست که می تواند از راه اندیشیدن به محبوب و تجسم خاطرات خوشی که از او دارد خویشتن را خرسند و شاد سازد.

در آن بامداد، اولین باری بود که به معنی این واژگان پی بردم که می گوید:”فرشتگان همواره در اندیشه های شکوهمند ابدی و بی پایان غرقند.”

 

دربرابر چیزهای کوچک و بی اهمیت، گاهی بسیار خوشحال می شدیم. به عنوان مثال از این که قبل از رفتن به بستر بایستی شپش های خود را بجوییم خوشحال بودیم، هرچند که اینکار چندان خوشایند نبود.

زیرا باید با بدن برهنه در کلبه سردی که از سقفش قندیل های یخ آویزان بود شپش کشی می کردیم.

این سرخوشی های اندک زندان به همه ما نوعی شادی منفی میداد که شوپنهاور آن را “رهایی از رنج” نامیده است و تازه آن هم نسبی بود. خوشی حقیقی اردوگاه بسیار اندک بود.

 

برای افرادی که از درون این گونه اردوگاه های کار اجباری اطلاعی ندارند بسیار سخت است که بتوانند اندازه ی بی ارزشی جان انسان را درک کنند.

زندانی جان سخت تنها وقتی غایت این بی ارزشی را درک می کرد که افراد بیمار را برای بردن به اردوگاه دیگر آماده می کردند. این بیماران بدحال و فرسوده، این زندانیان لاغر و نزار را در گاری هایی سوار می کردند که دیگر زندانیان اردوگاه می بایستی چندین کیلومتر آن ها را در میان باد و بوران برف به اردوگاه دیگر بکشند.

اگر یکی از بیماران قبل از حرکت می مرد، باز هم جسدش را در گاری می انداختند و می بردند. چون فهرست نام ها باید کامل باشد.

تنها چیزی که اهمیت داشت فهرست اسامی بود. هر فرد به این دلیل شناخته می شد که دارای شماره ای بود و به عبارت دیگر انسان به شماره تبدیل شده بود. زنده یا مرده، هیچ فرقی نمی کرد.

زندگی یا مرگ یک “شماره” چه ارزشی داشت؟ چه کسی اهمیت میداد که در پس آن شماره و آن زندگی چه وجود دارد؟ سرنوشت، تاریخ یا نام آن مرد….. هیچ یک اهمیتی نداشت!

 

دیگر احساسات بی معنی بود و رفتار زندانیان تقریبا به اخلاق و احساسات نگهبان وابسته بود و بازی سرنوشت. این روش تفکر بیشتر آن ها را از احساس انسان دوستی دور می نمود تا شرایط و آیین های درون اردوگاهی.

 

علل جسمی و انگیزه های روحی، به صورت عقده های ویژه ای بروز می کردند. مثلا اکثر زندانیان گرفتار عقده حقارت شده بودند.

همه ما گمان می کردیم که برای خود شخصیتی هستیم، ولی در زندان کسی برای ما هیچ ارزشی قائل نبود. درست است که ارزش های درونی آدمی به چیزهایی برتر و معنوی تر بستگی دارد و زندگی اردوگاهی نمی تواند آن را از هم فرو پوشاند، اما باید دانست که در دنیای آزاد نیز افرادی که به این ارزش ها ایمان دارند بسیار معدودند چه رسد به زندانیان در انتظار……

 

از بررسی و مطالعه بحث روانشناسی و ارائه مطالب مربوط به آسیب شناسی روانی اسیران اردوگاه کار اجباری ممکن است این تصور و گمان حاصل شود که انسان به طور کامل و اجتناب ناپذیر تحت تاثیر محیط خود واقع می شود.

هرچند بعضی عوامل و شرایط نامناسب زندگی از قبیل کم خوابی و بی غذایی و فشارهای روحی و روانی گوناگون سبب می شدند تا زندانیان به شکلی از خود واکنش نشان دهند، ولی در بررسی نهایی به این اصل می رسیم که زندانی به هر صورتی که در می آمد، محصول و نتیجه ای بود از تصمیم نهایی خود او، نه نتیجه ی تاثیرات زندگی اردوگاهی.

بنابراین، هر فرد می توانست در چنین شرایط ناگواری تصمیم بگیرد که از نظر روحی و معنوی چه روشی داشته باشد.

 

تنها خلاقیت و لذت جویی به زندگی معنا نمی بخشد. اگر اصلا زندگی دارای معنایی باشد، پس باید در رنج کشیدن نیز معنایی نهفته باشد. رنج چون مرگ و سرنوشت، بخش جدایی ناپذیر زندگی است و در واقع بدون مرگ و رنج زندگی کامل نمی شود.

 

نیروی درونی می تواند انسان را برانگیزاند تا بر سرنوشت خود پیروز شود.

 

این اوست که می تواند با تحمل ناملایمات و رنج های فراوان، ارزش بیافریند.

 

در اردوگاه کار اجباری، یک واحد کوتاه زمانی، مثلا یک روز را ساعت به ساعت با خستگی بی پایانی سپری می کردند، اما واحد زمانی طولانی تر، مثلا یک هفته در نظر بسیار زودگذر بود.

وقتی به اسیران می گفتیم که یک روز از یک هفته طولانی تر است همه می پذیرفتند. این تجربه زمانی شگفت انگیز انسان را به یاد داستان “کوهستان جادو”

اثر توماس مان می اندازد که انباشته از نکات دقیق روانشناسی است. توماس مان در این کتاب سیر روحی بیماران مبتلا به سل را در یک آسایشگاه مورد مطالعه قرار می دهد. آنها روز رهایی خود را نمی دانستند و زندگی خود را بدون داشتن هدف و تصوری از آینده سپری می کردند.

 

کسی که هدفی برای آینده نداشت، واپس نگری در او نیرو می گرفت و به ناچار خود را با افکار گذشته مشغول می نمود و همین امر باعث سقوط وی میشد.

 

آنان به جای آنکه دشواری های اردوگاه را به منزله ی آزمونی برای نیروی درونی خود بدانند، زندگی را جدی نمی گرفتند و آن را به عنوان چیزی بی نتیجه تحقیر می نمودند و ترجیح می دادند که چشمان خود را ببندند و به گذشته بیندیشند. در واقع زندگی حال برای آنها معنایی نداشت.

 

به طور طبیعی عده انگشت شماری توانایی داشتند تا به کمال روحانی خود برسند. در مورد باقی ما که اشخاص معمولی و بزدل بودیم، مصداق سخنان بیسمارک به شمار می آمدیم که گفت:”زندگی همانند نشستن بر روی صندلی دندان پزشک است، چون انسان پیوسته منتظر برآمدن دردناکترین لحظات عمر خود است، درحالی که آن لحظات سپری شده اند.”

با دگرگونی این جمله می توان گفت که بیشتر اسیران اردوگاه کار اجباری معتقد بودند که فرصت های طلایی زندگی خود را از دست داده اند، در صورتی که در حقیقت هنوز بسیاری از این فرصت ها فرا نرسیده بودند و انسان می توانست در تجارب و موقعیت های پیش آمده پیروزمندانه بیرون آید و زندگی انباشته از درد و رنج را به پیروزی درونی سوق دهد.

 

اسپینوزا در کتاب اخلاق خود می گوید:”چون تصوری دقیق از عواطف رنج کشیده بیابیم، دیگر عواطف رنجی نخواهند کشید.”

 

کسانی که رابطه میان چگونگی فکر و امید و جرأت یک انسان را با ناامیدی او و درجه ایمنی از بیماری می دانند، به خوبی آگاهند که از بین رفتن و نابودی ناگهانی امید و جرأت می تواند تاثیری کشنده داشته باشد.

 

 

همانگونه که پیشتر یادآور شدم، هر تلاشی برای بازگرداندن و حفظ نیروی درونی زندانی در اردوگاه باید در جهت هدفی باشد برای زندگی آینده.

چنانکه نیچه می گوید:”کسی که در زندگی خود چرایی برای زیستن داشته باشد، هر چگونه ای را پشت سر می گذارد.” و این می تواند یک شعار کاربردی برای درمان روانی بیماران و بهداشت روانی زندانیان باشد.

در چنین شرایطی، امر واقعا لازم این بود که تغییری اساسی در طرز فکر و ذهن زندانی داده شود. ما علاوه بر آن که باید چنین حالتی را در خود بازسازی می کردیم، باید به سایر مردان ناامید و افسرده نیز آموزش می دادیم که نکته حائز اهمیت این است که بدانیم زندگی از ما چه می خواهد، نه اینکه انتظارات ما در زندگی چیست.

ما نه تنها باید از پرسش معنای زندگی بپرهیزیم، بلکه باید در مورد خودمان به عنوان کسانی که مورد بازخواست زندگی قرار گرفته اند و بایستی هر روز و هر ساعت بدان پاسخ گویند، چاره ای بیندیشیم و پاسخ را نیز باید با کار و رفتار درست و شایسته داد نه با گفتار و تصور.

زیرا زندگی در نهایت به معنای مسئول بودن برای یافتن پاسخ های درست به مشکلات آن و انجام وظایفی است که پیوسته در برابر هر فرد قرار می گیرد. این وظایف و در نتیجه معنای زندگی از یک فرد به فرد دیگر و از یک لحظه به لحظه ی دیگر به شکل متفاوتی تغییر می کند.

از این جهت نمی توان معنای زندگی را به طور دقیق و جامع پاسخ گفت و هرگز قادر نیستیم که سوالات درباره معنای زندگی را با عبارات گسترده و کلی جواب دهیم.

 

ما به وظایف و فرصت های پنهانی رنج کشیدن برای رسیدن به کمال پی برده بودیم.

وظیفه ای که ریلکه را واداشت تا بگوید که :”چه بسیار اندوه هایی را که باید به سامان رساند.” ریلکه از “رنج کشیدن” و اندوه چنان سخن می گوید که دیگران از “کار کردن”.

رنج کشیدن بارگرانی بود که باید با آن رو به رو می شدیم و لازم بود که با این همه غم و اندوه، لحظات ضعف و اشک ریزی را به حداقل برسانیم. اما نیازی نبود که از اشک های خود شرمنده باشیم. چه این اشک ها نشان میداد که انسان هنوز دلاورانه و استوار رنج ها را تحمل می کند.

 

هرکسی که هنوز زنده بود دلیل برای امید به آینده داشت: امید به سلامتی خانواده، خوشبختی، شغل، ثروت.

این ها همه بازیافتنی است و می توان به آن رسید. از آن گذشته استخوان های ما هنوز سالم و برقرار بودند و آنچه که بر ما گذشته بود می توانست در آینده برایمان مفید باشد.

آن وقت سخن نیچه را نقل قول کردم، آنجا که می گوید:”آنچه که مرا نکشد، قطعا مرا نیرومندتر می سازد.”

 

“آنچه را که شما تجربه کرده و کشیده اید، هیچ نیرویی در دنیا قادر به گرفتن آن از شما نیست.”

 

از منظر روانشناسی پدیده ای به نام شخصیت زدایی برای زندانیان آزاد شده اتفاق می افتاد. همه چیز در نظر ما مجازی می نمود. انگار در عالم رویا بودیم و نمی توانستیم چیزی را باور کنیم. چه بسا که در دوران گذشته در عالم رویا فریب خورده بودیم.

 

کسی که به ناگهان از زیر فشار شدید روحی آزاد شده است، از لحاظ اخلاقی و بهداشت روانی بسیار آسیب پذیر خواهد بود.

 

ما همه در اردوگاه به همدیگر می گفتیم که هیچ شادمانی دنیایی نمی تواند آن همه رنج و سختی را جبران کند و بنابراین، در انتظار شادی نبودیم. ما به شادمانی روزگار آینده امید نبسته بودیم و این امید شادی نبود که به ما شهامت می داد و به فداکاری و زندگی و مرگ معنی می بخشید. اما دیگر آماده پذیرش غم و اندوه هم نبودیم….

 

مهمترین و زیباترین آن تجربه های گرانبها برای این زندانی آزاد شده که اکنون به سوی خانه اش گام بر می دارد، این احساس بسیار شگرف و روح بخشی است که با آن همه رنج و دردی که بر سرش آمده، اکنون دیگر چیزی وجود ندارد که وی از آن بترسد، جز خداوند بزرگ!….

6 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *