پایان جنگ درونی انسان. مولانا یا کریشنا مورتی؟


پایان جنگ درونی انسان. مولانا یا کریشنا مورتی؟

همه ما مولانا را میشناسیم. نظرات فیلسوفانه اش را شنیده ایم یا دست کم اشعارش به گوشمان خورده که از هر دو منظر دارای سخنان پنهانی ست.

کریشنا مورتی نيز یک فیلسوف و نظریه پرداز معاصر هندی است که اتفاقا  کتاب های قابل تاملی در باب انسانِ يگانه و يكپارچگی درونی برای ارامش روانی ما انسان ها نوشته است.

کتاب های کریشنا مورتی در این باب یگانه گرایی و پایان جنگ درونی شامل: عشق و تنهایی، شادمانی خلاق و نگاه در سکوت میباشد.

امروز میخواهیم راه رسیدن به ارامش درونی، یگانه شدن بدن و روح و تمام شدن ستیز های وجودیمان از نظر مولانا و کریشنا مورتی را مقایسه کنیم تا به یک نتیجه ی درست برسیم.

 

نظر مولانا و کریشنا راجع به عشق و محبت: 

مولانا مانند کریشنا عشق را نه تنها عشق بین دو یا چند انسان در محدوده ی شناخت و علاقه ی کامل عنوان کرده، بلکه عشق به معنای بزرگتر و خیلی گسترده تری که موجب ارامش میشود از نظر هر دو انها توصیف شده.

عشق است که انسان را با اعماق وجود خودش صلح میدهد. محیطی میسازد تا انسان آرام بگیرد. گوشه ای از دنیا بنشیند و نگاه کند.

هر دو فیلسوف، چه مولانا و چه کریشنا، میگویند چه طور تا وقتی کینه، خشم و عصبانیت در انسان هست عشق و محبت میتواند حقیقی و در ابعاد واقعی خودش ظهور کند؟

عشق و محبت وقتی همراه تفکر و منطق باشند از نظر مولانا همان چیزی ست که باعث پیدا شدن حقیقت میشود پس چه طور در جایی که آز و قدت طلبی هست محبت به وجود بیاید؟ شما نمیتوانید در یک کویر توقع روییدن گل رز خوش بویی را داشته باشید.

به یک منظور دیگر یعنی باید عصبانیت و آز و عقده شسته بشود تا عشق واقعی متجلی شود.

 

لیک هـــــــرگز مست تصـــــــــویر و خیال .. در نیابد ذات مـــــــــا را بی مـــــــثال

این تصــــــــوّر، وین تخیّل لعبت اســـــت .. تا تو طفلی پس بدان ات حاجت اسـت

چون ز صورت رست جان، شد در وصال .. فارغ است از وهم و تصــویر و خیال

همانطور که در این سه بیت از مولانا میبنیم، تصورات و خیالات ما را از ذات خودمان دور میکند و مانند یک کودک که به اسباب بازی بیهوده ای دل بسته و دور خود را نمیبیند ما هم با استفاده نکردن از ذهن هوشیار و منطقی مان در واقع به این وضع دچار خواهیم شد.

تصورات و توهمات همان احساسات کینه ستیزانه مان به گذشته یی که رفته و اینده ای که نیامده است.

پس در کل چیزی که باعث دوری انسان از ذات خودش میشود، باعث گمراهی و روبه ابتذال رفتن او ست.

انسانی که در راه حقیقیِ ذاتش است، انسانی عاشق است، انسانی ست که محبت میکند. در نتیجه دوگانگی ندارد و جنگ درونی اش پایان میبابد.

رسیدن به یکپارچگی به وسیله…

چشم حس اسب است و نور حق سوار .. بی سـوار این اسب خود ناید بکار

پس ادب کن اسب را از خــــــــــوی بد .. ورنه پیش شاه باشـــــــد اسب رّد

چشم اسب از چشم شه رهــــــــبر بُود .. چشم او بی چشـــم شه مضطر بُود

نــــــور حق بر نـــور حس راکب شود .. آنگهی جان سوی حق راغب شود

مولانا در اینجا نیز میگوید ذهن انسان مانند یک اسب وحشی میتواند سرکشی کند، اسب وحشی فایده ای ندارد و از بین خواهد رفت چرا که نارام بودن انسان در نهایت باعث تحلیل رفتن او میشود.

وقتی ما در طول شبانه روز ارامش درونی نداشته باشیم چه طور میتوانیم در بیرون و روابط بین فردی با معشوقمان، با رئیس و یا زیر دستانمان موفق باشیم؟

اینطور نمیشود پس باید برای ارامش درونی اگاهی به دست بیاوریم. بدانیم چه موقع لغزش های شروع یک همهمهه درونمان اغاز میشود و همان لحظه جلویش را بگیریم.

رومــــیان آن صـــــوفیانند ای پســر .. نی ز تکــــرار و کتاب و نی هـــــنر

لیک صیقل کرده اند آن ســــــــینه ها .. پاک ز آز و حرص و بخل و کینه ها

 

اهل صیقل رسته اند از بوی و رنگ .. هـــــــر دمی بینند خوبی بی درنگ

نقش و قشـــــــر علـــم را بگذاشتند .. رایت عین الیقین افــــــــراشـــــــتند

این داستان مولوی راجع به رومیان و چینی هاست.

هر دو کشور اظهار داشتند زیبا ترین نقاشی ها را میکشند پس پادشاهی برای انان مسابقه گذاشت. چینی ها هر ساعت برای نقاشی بزرگشان رنگ میگرفتند و تمام کاخ از بوی تند رنگ و بقیه ی مواد انان به ستوه امده بود اما رومیان در اتاق مانده و اصلا بیرون نیامدند.

پادشاه با اعلام تمام شدن زمان نقاشی، به سراغشان رفت تا برنده را اعلام کند. با اینکه نقاشی چینی ها بسیار زیبا و بزرگ و برازنده بود اما رومیان روی دیوار اتاقی که در اختیار داشتند صیقل کشیدند و نقاشی هایشان را بر روی دیوار طرح زدند.

رومیان از رنگ و بوی گذشتند و اصل را دریافتند.

در اینجا مولانا میخواهد بگوید همیشه نباید به ظواهر نگاه کرد چه بسا همان ظاهر باعث دردسر شود، باعث دوری و ندیدن خودمان که موجع به جنگ و ناهماهنگی درونمان میشود.

مولانا مثل یک روانشناس امروزی این باور را میرساند که همه چیز از درون شروع میشود، از صافی وراستی حقیقی.

با تفکر و به کار بردن منطق و شعور به تصوف میرسیم و بعد به خودمان و راه وجودیمان بینش پیدا میکنیم.

 

کریشنا مورتی متفاوت از مولانا

اما کریشنا مورتی راجع به پایان جنگ درونی انسان چه میگوید…

این نظرپرداز معاصر برای رسیدن به یکپارچگی میگوید باید بتوانیم به همه چیز نگاه کنیم.. تنها یک نگاه ساده و همه چیز تمام. در سکوت. بدون تصور و تفکر .. اما چرا؟

چون تفکر باعث سوگیری میشود، از نظر کریشنا تصور کردن از تجربیات گذشته می اید و ما چیزی که از گذشته باشد را نمیخواهیم. ما یک کوله بارِ تجربه شده نیاز نداریم.

ما باید در لحظه تجربه کنیم. همان در لحظه زندگی کردن. تنها با این روش به تجربه ی غنی، درست و حقیقی میرسیم.

بعد از دیدن حقیقت است که حسادت، کینه، تنفر و .. از بین میرود چون نیازی به انان دیگر نیست.

در جایی که شما میفهمی همه ی احساسات برای توست چون انها را میبینی و بعد میفهمی همگی کیفیتی از ” بودن” نه      ” شدن” دارد، دیگر در تلاش نیستی تا عصبانیتت را از بین میبری.

عصبانیت جزوی از توست باید بهش نگاه کنی و بفهمیش تا حل بشود.

کریشنا همچنان برخلاف مولانا میگوید از تنفر تا عشق، از محبت تا عصبانیت یک طیف وجود دارد.

این احساسات از نظر عامیانه مخالف، اصلا هم مخالف هم نیستند. چه طور؟

اختلاف عدم یکپارچگی و اسایش روانی میاورد.

باز هم از نظر روانشناسی حرف هایی ست که ثابت شده. تاثیر گذشته و درمان بر اساس گذشته در بسیاری از رویکرد های روانشناختی مثل طرحواره درمانی امده است.

و کریشنا مورتی پاسخ خوبی میدهد. اگر تمام احساسات برای ما باشد، که اینگونه هم هست و ما نمیخوام به تضاد برسیم چرا که اسایش ما در گرو یکپارچگی است پس چه طور میتوانیم احساساتی که هر روزه داریم را مخالفت هم بدانیم؟

جواب ساده ست. نمیشود!

یا باید از خیرِ اسایش روانی مان بگذریم و همش درگیری ذهنی داشته باشیم که از فلانی متنفریم فلانی از ما بدش می اید، رئیسم ادم رو مخی است و ..

یا میتوانیم با پذیرش اینکه این احساسات در درون ما هم هست درون هر کسی وجود دارد بپذیریم و اسایش داشته باشیم.

در این باب پذیرش، یونگ هم میگوید  همگی مان از تولد تا بیست سالگی چمدانی از تجربیات جمع کرده ایم که احتمالا بد و ناگوار است. و بعد این چمدان را تا اخر عمر سعی داریم خالی کنیم تا سبک شود و روی دوشمون نباید.

اما ایا میتوان تجربیات را از بین برد؟ میشود انها را به فراموشی سپرد؟

کریشنا و یونگ هر دو پاسخ خیر به این مسئله میدهند. ما مثل شهر جادویی زندگی نمیکنیم و معجون فراموشی نداریم پس باید بپذیریم و بدانیم که خودمان هم ممکن بود در چنین شرایطی کارهای بدتری انجام بدهیم.

کریشنا میگوید با کنار گذاشتن چمدان، نه محو کردن ان چون این خودش نوعی فرار است که تضاد و نارامی روانی به همراه دارد، تجربه کردن در لحظه راه چاره است.

نتیجه گیری 

معمولا هر وقت بحث بر سر تفاوت دو دیدگاه است به مجموع نظری نمیرسد اما ما اینجا دیدیم دو نظریه پرداز و فیلسوف در قرون متفاوت و سرزمین های جداگانه چه طور در بعضی امر اتفاق نظر دارند.

هر دو معتقدند باید به محبت رسید. از ظواهر گذشت تا حقیقت را دید. هر چند کریشنا راه دیدن این حقیقت را استفاده از چشم دل مانند عرفا عنوان میکند و مولانا با صافی و صیقل و محبت و استفاده همزمان از منطق.

چیزی که اشکار است این است که در هر زمان و دوره ای انسان به دنبال ارامش بوده. انسان ناارام بوده پس خود را به خاطر فوق العاده عالی نبودن سرزنش نکنید. هیچ وقت برای دریافتن و دوست داشتن خود دیر نیست.

 

 

 

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *