تبدیل آرتور فلک به جوکر


مقدمه

فکر می کنم تقریبا همه ی شما با این فیلم آشنا هستید. یا از اطرافیان در موردش شنیدید یا دیدینش، که من پیشنهاد می کنم اگه ندیدینش حتما برید ببینید، به خصوص اگه رشتتون روانشناسی، روانپزشکی یا مدد کاری هست……

به نظرم این فیلم بهترین راه برای نشون دادن به مردم است، که چجوری رفتار ما میتونه روی بقیه تاثیر بزاره و ما با رفتارمون چقدر مسئول زندگی بقیه هستیم. با من همراه باشید تا ببینیم چجوری آدم بدای قصه ها به وجود میان، آیا اونا از بدو تولد آدم بد بودن یا میشه کاری کرد که این آدم بدا به وجود نیان؟…..

هر قسمت از فیلم و هر دیالوگی که نوشتم، داره تبدیل ذره ذره آرتور به جوکر رو نشون میده……

 

تبدیل آرتور فلک به جوکر

داستان جوکر درباره ی مردی در دهه ی سی سالگی هست که اسمش آرتوره. در قسمت ابتدایی فیلم، آرتور رو در حال گریم صورت میبینیم که حالت صورتش به طور نرمال غمگینه و با استفاده از انگشتاش برای خودش حالت صورت غمگین تر و خوشحالو درست می کنه، و میبینیم که با چه زجری حالت صورت خوشحالو روی صورتش نگه میداره و در همون حال اشک از چشماش میاد.

به نظرم این قسمت یکی از جاهای قشنگ فیلم هستش که عکس این قسمت فیلم هم در بالا میبینید. این قسمت از فیلم خودش داره خیلی از حرفا رو بهمون میزنه، و کاملا داره حس درونی آرتور رو نشون میده.

قسمت بعدی فیلم، زمانیه که آرتور درحال رقصیدن با تابلوی تبلغاتی دستش هست، که همون موقع چندتا نوجوون میان تابلوی تبلیغاتی رو ازش میگیرن و پا به فرار میزارن و آرتورم میوفته دنبالشون تا تابلو رو بگیره، که وقتی میره توی کوچه اونا با تابلو میزنن تو صورتش و تابلو رو که مال آرتور هم نبود، خرد می کنن و درحالی که آرتور روی زمین افتاده، شروع میکنن به لگد زدن بهش و میگن “این یارو ضعیفه هیچ کاری نمی تونه بکنه محکم تر بزنید!”

و آرتورم بدون هیچ دفاعی از خودش کتک میخوره و میبینیم که وقتی بچه ها رفتن با ناامیدی دستشو میبره سمت تابلو های شکسته و آروم گریه میکنه…..

خب، توی همین قسمت حرفی که میاد وسط اینه که الان تقصیر کیه که یه همچین اتفاقی برای آرتور افتاده. آرتور که داشت کارشو میکرد و با کسی کاری نداشت، پس چرا اون بچه ها اینکار رو باهاش کردن؟ آیا حقش بود؟ چی میشه که آدما انقدر راحت واسه ی خوش گذرونی خودشون به دیگران آسیب میزنن؟ اصلا اگه شما جای آرتور بودین با اون بچه ها چجوری رفتار می کردید؟…..

در قسمتی بعدی، میبینیم که آرتور میره پیش روانشناسش و شروع میکنه به خنده های هیستیریکی و وقتی خنده هاش تموم میشه میگه “فقط منم، یا اون بیرون هرروز داره بدتر میشه؟” و روانشناسه هم میگه “آره بیرون هم شرایط سخته”. و بعد، از کار آرتور میپرسه که آرتور هم دفتری رو در میاره و به عنوان ژورنال بهش نشون میده. که اون دفتر به گفته ی خودش دفتر جوکی هست که واسه کمدین شدنش اونو درست کرده.

و اون خانمم درحالیکه دفترو ورق میزنه به متنی میرسه که نوشته “فقط امیدوارم که مرگم بیشتر از زندگیم پول جمع کنه”

و بعد از آرتور میپرسه که اصلا به نظرش اومدن اینجا بهش کمکی میکنه؟ و اون میگه که “فکر کنم وقتی توی بیمارستان زندانی بودم حس بهتری داشتم”

که از همین جا میفهمیم که آرتور دارای اختلال های روانی هم بوده که در ادامه، یک سریاش رو میفهمیم.

یکی از چیزایی که خیلی رومخم بود همین روانشناسه بود. کلا با قیافه ای به آرتور نگاه می کرد که ترحم و درک نکردن رو میشد حس کرد. ولی از اونجایی که آرتور کسی رو برای صحبت کردن نداشت، به همونم راضی بود و البته نیاز به دارو هم داشت.

در قسمت بعدی فیلم، آرتور رو در اتوبوس میبینیم که صندلی جلوییش مادر و کودکی نشسته بودن و کودک به اون نگاه می کرد. و آرتور هم شروع کرد به شکلک درآوردن و کودک هم شروع به خندیدن کرد. و مادر با عصبانیت به آرتور گفت “میشه لطفا بچمو اذیت نکنی”و بعد هم سر اون داد زد. و آرتور دوباره شروع به خندیدن هیستریکی کرد. و اونجا بود که کاغذی به اون زن نشون داد که نوشته بود “این یه وضعیت روانیه که باعث لبخند ناگهانی و مداوم هستش که با حسی که داری مطابق نیست، میتونه توی آدمایی با جراحت مغزی یا شرایط روانی مشخصی اتفاق بیفته”

خب همینجا با یکی از اختلال های جسمی و روحی آرتور آشنا شدیم…..

چیزی که توی این قسمت فیلم ناراحت کنندست اینه که آرتور اصلا به اون بچه صدمه ای نمی زد، حتی بهش دست هم نمیزد که بگیم به هرحال ممکنه قصدی داشته و خب رفتار مادر خیلی خشونت بار بود. نمیگم که مادر نباید چیزی میگفت، به هرحال خیلی از مردم نسبت به ارتباط گرفتن با غریبه ها حساس هستن به خصوص در رابطه با بچشون، ولی واقعا نیاز به این رفتار خشونت بار هم نبود و میشد ملایم تر رفتار کرد تا کسی نرنجه….

قسمت دیگه ی قابل توجه فیلم، درمورد مادر آرتور(پنی فلک)هست که یه زن سالخوردست و در ابتدای فیلم به نظر میرسه که آلزایمر داره و به آرتور، هپی میگه! و همش درحال نامه دادن به شخصی هست به اسم توماس وین که داره شهردار گاتهام میشه و خیلی درموردش حرف میزنه و میگه مرد خیلی خوبیه.

یکی از قسمت های فیلم که علاقه ی آرتور به مادرش رو نشون میده، دادن غذا به مادرش هست درحالی که خودش دیگه غذایی برای خوردن نداره و در ادامه فیلم میبینیم که چه بدن لاغر و شکسته ای داره. و این نشون دهنده ی حس وظیفه شناسی آرتور هست.

یکی از چیزهای مورد علاقه ی آرتور برنامه ی تلویزیونی هست که مجری اون برنامه موری فرنکلین هستش. که چند سال پیش که آرتور توی برنامش شرکت کرد بهش انگیزه زیادی در رابطه با کمدین شدن و اینکه آدم با ارزشی هست، داد و تبدیل به یکی از افراد مورد علاقه آرتور شد.

خب، توی این قسمت فیلم چیزی که برای من عجیبه همین شرکت کردن آرتور توی یه همچین برنامه ی معروفیه، از اونجایی که تا اینجای فیلم به ما نشون داده شد که آرتور فقیره، پس شرکت کردن آرتور توی این برنامه رو میتونیم یک توهم در ذهن آرتور در نظر بگیریم.

قسمت بعدی فیلم جاییه که میره سرکار و یکی از دوستاش میاد و درمورد کتک کاری ای که بچه ها باهاش کردن حرف میزنه و آرتور میگه “فقط یه مشت بچه بودن باید بیخیالشون میشدم” و اون دوستش بهش یه تفنگ میده و میگه “باید اون بیرون از خودت محافظت کنی”.

از همینجا معلومه که جنایت های آرتور، کسی که دلش خونه از مردم و دنبال یک فرصته شروع میشه. خب توی این قسمت چیزی که درباره ی آرتور میفهمیم داشتن دوستای نادرست (البته اگه بشه اسمشو گذاشت دوست) هست که نه تنها پشتش نیستن بلکه باعث تحریک روح خراشیده شدش هم میشن.

آرتور دوست دیگه ای هم داشت که کوتوله بود و هیچ وقت اون  رو اذیت نمی کرد.

توی همون قسمت رئیس آرتور صداش میکنه و میخواد که تابلویی که شکسته بود رو برگردونه وگرنه از حقوقش کم میکنه. و میبینیم که آرتور عصبانیتش رو سر آشغالا در میاره و بهشون لگد میزنه.

و همین قسمت داره نشون میده که هنوز آرتور پاک هستش و اگه کسی پیدا شه که کمکش کنه میتونه همه چیو تغییر بده.(البته منظورم از کسی، یک روانشناس یا روانپزشک و یک مدد کار هست)

قسمت بعدی فیلم جایی هستش که با خانومی که همسایش هستش و یک بچه ی کوچیک داره توی آسانسور آشنا میشه و اون خانوم رفتار خوبی باهاش داره. و این میشه شروع تعقیب کردن اون خانوم توسط آرتور….

قسمت بعدی، آرتور داره روی متن های کمدیش کار میکنه و میاد مینویسه “بدترین بخش درباره ی مردم با ذهن مریض اینه که انتظار دارن ازت رفتار کنی، اونطور که نمی تونی”

و بعد زنگ در زده میشه و خانوم همسایه رو جلوی در  میبینه که ازش میپرسه امروز منو دنبال کردی و خلاصه که شروع به صحبت کردن می کنن و آرتور اونو به استند آپ کمدیش دعوت میکنه و اون خانوم هم قبول می کنه…

خب توی همین قسمت چیزی که برای من عجیب بود رفتار راحت این خانوم بچه دار با مردی بود که تعقیبش می کرد و من تصورم این بود که شاید اون خانوم هم مثل آرتور هستش و باهاش همدردی میکنه…..

قسمت بعدی فیلم، جاییه که آرتور درحال کار در بیمارستان هست و درحالی که داره میرقصه تفنگی که دوستش بهش داده از جیبش می افته و همه میبینن و درنتیجه از کار اخراج می شود.

و بعد وارد مترو میشه که به خونه برگرده. که توی مترو سه تا مرد مست رو میبینه که داشتن به یک خانومی آزار میرسوندن و آرتور شروع میکنه به خندیدن هیستریکی که نشون دهنده ی حالت عصبی اون هست و درنتیجه اون مردا شروع به اذیت کردن آرتور و کتک زدنش میکنن که آرتور تفنگشو در میاره و اونارو میکشه. و بعد فرار میکنه و توی یه دوستشویی عمومی قایم میشه و شروع میکنه به رقصیدن که بیشتر شبیه رقصیدن باله بود، و کاملا توی این سکانس میشد آرامش و حس خوبی که آرتور داشت و احساس پشیمونی نمیکرد رو دید.

و از اینجا لذت بردن آرتور از انتقام گرفتن از افرادی که اذیتش میکردن شروع شد. و در ادامه میبینیم که آرتور میره پیش اون خانوم همسایه…..

قسمت بعدی فیلم، توماس وین رو توی تلویزیون نشون میدن که درباره ی اون سه تا مرد کشته شده که از کارمندای شرکتش بودن صحبت میکنه و توی قسمتی از سخنرانیش میگه “تا وقتی تمام اون آدما بهتر نشن، کسایی مثل ما که یه کاری با زندگیمون کردیم همیشه به اونایی که نکردن به چشم هیچی جز دلقک نگاه نمی کنیم”

خب همین حرف توماس وین باعث شروع شورش در گاتهام میشه که در ادامه فیلم میبینیمش. و این نشون دهنده ی اوضاع بد اقتصادی مردم سطح پایین یا متوسط گاتهام هست که بر سر مردم مرفه میریزند.

قسمت بعدی، وقتیه که آرتور میره پیش روانشناسش و بهش میگه “تمام زندگیم فکر نمی کردم اصلا وجود داشته باشم، ولی الان دارم و مردم دارن بهم توجه می کنن” که خب روانشناسش هم بدون توجه به حرفش میگه که دیگه بودجه نداریم و این آخرین باریه که همو میبینیم. و با اینکه به نظر من واقعا حضور اون روانشناس به هیچ دردی نمیخورد، ولی آرتور میگه “حالا چطوری داروهامو بگیرم؟ با کی حرف بزنم؟”

و از اینجای فیلم دیگه آرتور هیچکس رو نداره تا بهش کمک کنه که خوب بمونه.

قسمت بعدی، آرتور میره تا استند آپشو اجرا کنه و در حین اجرا شروع میکنه به خنده های هیستریکی که کاملا نشون دهنده ی استرسی هست که گرفته و درنتیجه فقط مورد تمسخر بقیه قرار میگیره و بعدا هم حتی توی همون برنامه ی تلویزیونی محبوبش اونو نشون میدن و شروع به تمسخرش میکنند. خلاصه که بعد از استند آپ هم که از نظر خودش خوب اجرا کرده بود، با خانوم همسایه میره بیرون و خوش میگذرونه و وقتی باهم دارن از کنار روزنامه فروشی می گذرن آگهی قتل اون سه مرد کشته شده رو میبینن که خانومه میگه “من که میگم کسی که اینکارو کرده یه قهرمان بوده. سه تا دزد کمتر توی شهر گاتهام، فقط یک میلیون دیگه مونده که تموم شن.” …..

و بعد آرتور میره خونه و میبینه که دوباره مامانش برای توماس وین نامه نوشته که باز میکنه میخونتش و اونجا متوجه میشه که مامانش با توماس وین ارتباط داشته و اون پسره توماس وین هست. و در نتیجه میره دنبال توماس وین و اونجا پسر وین رو میبینه که اسمش بورس هست و باهاش بازی میکنه که نگهبان میاد و باهاش دعوا میکنه و نمیزاره بره توماس وین رو ببینه . و وقتی برمیگرده میفهمه که مادرش سکته کرده و آمبولانس اومده.

قسمت بعدی فیلم، دیگه شورش برای توماس وین شروع شده و توماس هم بدون ذره ای احساس بد با خانوادش رفته سینما و فیلم میبینه، آرتور میره تا بتونه ایندفعه اونو ببینه. و وقتی بالاخره موفق میشه که اونو ببینه توماس بهش میگه “تو پسر من نیستی و مادرت وقتی برای من کار میکرد، تو رو به سرپرستی گرفت و بعد از اون در تیمارستان بستری شد ” و بعد ازش میپرسه “ازم چی میخوای، پول؟” و آرتور گفت “نمی خوام ناراحتت کنم نمی دونم چرا همه انقدر بی ادبن و نمی دونم تو چرا انقدر بی ادبی من که چیزی ازت نخواستم، شاید یکم صمیمیت شاید یه بغل” .

بعد میبینیم که میره خونه و میره توی یخچال، که این نشون دهنده ی اینه که سعی میکنه با آزار جسمی به التیام روحش کمک کنه.

در قسمت بعدی میبینیم که برای اجرای استند آپی که داشته، موری فرنکلین میخواد که اونو مهمون برنامش کنه و آرتورم قبول میکنه.

در قسمت بعدی به تیمارستانی میره که مادرش اونجا بستری بوده و میفهمه که مادرش توهم روانی و اختلال خودشیفتگی داشته و به خاطره به خطر انداختن رفاه بچش گناهکار شناخته شده. که آرتور اونجا میفهمه که وقتی بچه بوده دوس پسر مادرش به اون آسیب میزده و حتی یکبار هم بسته شده به رادیاتور توی خونه پیداش کردن و ضربه شدیدی به سرش خورده بود. و مادرش به روانشناسش میگفت “حتی یه بارم صدای گریشو نشنیدم، اون همیشه یه پسر کوچولوی شاده” و بعد آرتور رو نشون میده که داره خنده های هیستریکی میکنه که نشون دهنده ی اینه که وقتی هم بچه بود در عوض نشون دادن غم و اندوهش خنده های هیستریکی میکرده و مادر توهمیش تصور دیگه ای میکرده….

در قسمت بعدیه فیلم میبینیم که آرتور وارد خونه ی خانوم همسایه میشه و اون خانوم میترسه و میگه “اینجا چیکار میکنی؟ توی آپارتمان اشتباهی هستی. اسمت آرتوره؟ ته راهرو زندگی میکنی؟”

و همینجا متوجه توهم روانی(اسکیزوفرنی) و اختلال خودشیفتگی آرتور میشیم که تمام مدت این خانومو نمیدیده و همش توهم بوده.

یک نکته ای که در فیلم هست اینه که، هم مادر آرتور و هم خودش دچار اسکیزوفرنی بودند و از اونجایی که این بیماری وراثتی هست، میتونه اثباتی بر این باشه که توماس وین درباره ی اینکه مادر آرتور اونو به سرپرستی گرفته بوده، دروغ گفته و پنی فلک مادر واقعیه آرتور هست….

در قسمت بعدی، میبینیم که مادر آرتور بهوش اومده و آرتور بهش میگه “حتی یه دقیقه از زندگی لعنتیم خوشحال نبودم. میدونی چی خنده داره؟ اینکه فکر میکردم زندگیم یه تراژدیه. ولی الان فهمیدم که یه کمدی لعنتیه” و بعد مادرشو با بالش خفه میکنه….

توی قسمت بعدی، آرتور برای رفتن به برنامه ی موری داره حاضر میشه که دوستای سرکارش میان دیدنش و اونی که بهش تفنگ رو داده بود شروع میکنه درباره ی اومدن پلیسا به سرکارو اینا حرف میزنه و آرتور با قیچی شروع به ضربه زدن بهش میکنه ولی با اون مرد کوتاهی که همیشه باهاش خوب بود کاری نداره و میزاره بره.

قسمت بعدیه فیلم آرتور به برنامه ی موری رفته و موری میاد باهاش حرف میزنه و آرتور از موری میخواد که اونو به عنوان جوکر در برنامه معرفی کند. و وقتی میپرسن چرا میگه چون تو منو اینطوری صدا کردی.

قسمت بعدی فیلم وقتی هستش که برنامه شروع میشه و موری شروع به مسخره کردن اون میکنه و آرتور شروع به گفتن جوک هایی با حالت کمدین سیاه میکنه.

به نظرم توی این قسمت فیلم یه چیز قشنگی که آرتور میگه اینه که “هیچ کس خودشو دیگه جای کناریش نمیذاره تا بفهمتش. فکر میکنی مردایی مثل توماس وین اصلا فکر می کنن یکی مثل من چه حسی داره؟ فکر میکنن ما فقط میشینیم و تحمل می کنیم مثل یک پسر بچه ی خوب!”

و در آخر موری میگه که “همه توی این دنیا بد نیستن” و آرتور میگه “ولی تو بدی موری! ویدیومو پخش میکنی و منو به برنامت دعوت میکنی چون فقط میخوای مسخرم کنی” و در آخر آرتور موری رو هم با تفنگ میکشه….

و بعد پلیس میاد آرتور رو ببره و در راه که آشوب شده یه ماشین به اونا میزنه و آرتور رو مردم میارن بیرون و دورش جمع میشن و تشویقش میکنن و آرتور مثل یک نماد برای مردم شورشگر میشه.

و در همون حین میبینیم که یکی از شورشگر ها توماس وین و همسرشو جلوی پسرشون بروس وین میکشه…..

 

پایان داستان و نتیجه

در قسمت پایانی آرتور رو نشون میده که توی تیمارستان جلوی روانپزشکش نشسته و خنده های هیستریکی میکنه و وقتی روانپزشکش ازش میپرسه به چی میخندی میگه فقط دارم به یک جوک فکر میکنم که تو نمیفهمیش….

و بعد نشونش میده که داره توی راهرو با پاهای خونی راه میره که میتونه نشون دهنده ی مسیر اشتباهی که گذاشته و برگشتی نداره داشته باشه…..

 

به نظرم حق آرتور داشتن یه همچین زندگی نبود. اگر اون والدینی داشت که بهش آسیب نمی زدن، یا دوست یا معشوقه ای داشت که بهش عشق می ورزیدن، یا جامعه به گونه ای بود که بهش کمک می کرد تا روانشناس و مددکار خوبی رو ببینه، احتمال تبدیل اون به جوکر خیلی کمتر میشد. باید بگم که اختلال های اصلی آرتور، اسکیزوفرنی و اختلالات جسمی که در کودکی به وجود اومده بود، هستش و اون اختلال شخصیت ضد اجتماعی نداشت چون به آدم ها اهمیت میداد. و این از اونجایی مشخص میشود که فقط به آدمهایی که بهش آسیب زدن، آسیب رساند.

متاسفانه ما خیلی آدم هارو به خصوص در جامعه ی خودمون داریم که زندگیشون مثل آرتور هست و هیچ حامی ای ندارند، پس بیایم حداقل سعی کنیم رفتار خشونت بار و خودخوآه مون رو کنار بزاریم تا حداقل اینجوری به همدیگه کمک کنیم….

امیدوارم لذت برده باشید…..

1 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *