4 نظریه ی شخصیتی یونگ/ دومین نظریه میتونه زندگیتون رو متحول کنه!


 

ناخودآگاه جمعی؛ تفاوت اساسی روانکاوی یونگ و فروید

تا حد زیادی مهم ترین تفاوت بین یونگ و فروید، تصور یونگ از ناخودآگاه جمعی (یا فراشخصی) است. این اصلی ترین و بحث برانگیزترین سهم او در نظریه شخصیت است.

ناخودآگاه جمعی چیست؟

ناخودآگاه جمعی طبق گفته ی یونگ به تمام خاطرات، رویاها، بینش ها و استدلال ها و.. گفته میشود که در طول زمان تغییر نمیکند.

اثبات این قضیه با یاداور شدن خوابها و رویاهایی بوده که در تحقیقاتش بین نسل های مختلف جوامع به طور یکسان  اتفاق افتاده.

یونگ که هم عقیده با فروید میگفت این رویاها از ابعاد درونی انسان نشات میگیرند با این بررسی به نتیجه رسید که درون هر جمعیت و اجتماعی به جز شخصیت و روح فردی، یک شخصیت جمعی نیز وجود دارد که در طی سالها دارای روح است.

هر روح دارای یک سری ابعاد ناخودآگاه هست و یک سری خودآگاه و قابل دیدن که این دو با رویا و خواب در یک جا تجلی پیدا میکنند.

به بیان دیگر، ناخودآگاه جمعی نسخه ای جهانی از ناخودآگاه شخصی است که دارای الگوهای ذهنی یا رگه های حافظه است که با سایر اعضای گونه های انسانی مشترک است (یونگ، 1928).

این خاطرات اجدادی، که یونگ آنها را کهن الگو نامید، با مضامین جهانی در فرهنگ‌های مختلف نشان داده می‌شوند که از طریق ادبیات، هنر و رویاها بیان می‌شوند.

کهن الگوهای یونگ :

کهن الگوهای یونگی به عنوان تصاویر و مضامینی تعریف می شوند که از ناخودآگاه جمعی ناشی می شوند.

کهن الگوها در میان فرهنگ ها معانی جهانی دارند یعنی مشترک هستند و ممکن است در رویاها، ادبیات، هنر یا مذهب ظاهر شوند. (همانطور که بالاتر هم توضیح داده شد.)

مثلا مردم قبیله ای در نسل های متفاوت بدون اینکه نسل جوان تر از آن باخبر باشند خواب های مشترک میدیدند.

یونگ (1947) معتقد است که نمادهای فرهنگ های مختلف اغلب بسیار شبیه به هم هستند، زیرا آنها از کهن الگوهایی به اشتراک گذاشته شده توسط کل نژاد بشر که بخشی از ناخودآگاه جمعی ما هستند، پدید آمده اند.

این نماد های مشابه که از کهن الگو و قبل از آن از ناخودآگاه جمعی بشری شکل گرفته چهار دسته میشوند.

نظریه شخصیتی یونگ و چهار کهن الگوی یونگ 

یونگ کهن الگوها را: پرسونا، آنیما/آنیموس، سایه و خود نامگذاری کرد.

1. پرسونا؛ به لاتین: The Persona

اولین موصوع در نظریه شخصیتی یونگ، پرسونا (یا نقاب) چهره ظاهری است که ما به جهان ارائه می کنیم. این خود واقعی ما را پنهان می کند و یونگ آن را به عنوان کهن الگویِ «انطباق» توصیف می کند.

چرا که ما انسانها در هر عصر و دورانی با هر جامعه ای که درون آن باشیم مجبوریم برای پیشرفت و حتی زندگی کردن بخش هایی از هویت خودمان را پنهان کنیم تا با دیگران مدام در تعارض نباشیم.

این چهره عمومی یا نقشی است که یک شخص به عنوان فردی متفاوت از آنچه واقعا هست (مانند یک بازیگر) به دیگران ارائه می دهد.

این درک برای انطباق، طبق نظریه های روانشناسی اصلا هم معنای بدی ندارد. یعنی اینطور نیست که ما خودسانسوری کنیم یا از زندگیمان واقعا لذت نمیبریم بلکه به معنای احترام گذاشتن به حقوق دیگران، اهمیت به قوانین و درک ارزش های جامعه است.

افراد  ضد اجتماعی (antisocial) کسانی هستند که این درک را ندارند، در لحظه تصمیم های تکانشی میگیرند که نه تنها به ضرر خودشان که گاه به ضرر افراد دیگر هم هست.

با اینحال یک حد تعادلی باید ایجاد کرد. نه انچنان فراخود و صدای والدین ( همان چیزی که باید و نباید را در ما قرار داده.) گوش بدهیم که از تفاوت بترسیم و آنرا سرکوب کنیم؛ و نه آنقدر به بی پروایی و نیاز های لحظه ای عمل کنیم که  به معضلی برای خود و دیگران تبدیل شویم.

 

 

2.آنیما/آنیموس

موصوع بهدی در بررسی نظریه شخصیتی یونگ کهن الگوی دیگر آنیما/آنیموس است.

«آنیما/آنیموس» تصویر آینه‌ای از جنس بیولوژیکی ماست، یعنی جنبه ناخودآگاه زنانه در مردان (آنیما) و تمایلات مردانه در زنان(آنیموس).

 

هر جنس بر اساس قرن ها زندگی مشترک، نگرش و رفتاری خاص را نشان می دهد که گاه باعث سرکوب قطب دیگر وجودی ش میشود.

مثلا مردان تمام ویژگی های زنانه ی خود، آنیما، از جمله هنرمندی، ظرافت، بخشش و احساسات ناب را انکار میکنند و به نسبت زنان هم بخش آنیموس یعنی تصمیم های منطقی، پیشرفت های علمی و زندگی کاری را کنار میگذارند.

روان زن شامل جنبه های مردانه (کهن الگوی آنیموس) و روان مرد شامل جنبه های زنانه (کهن الگوی آنیما) است.

یونگ در کتاب خود، “خود کشف نشده”، استدلال کرد که بسیاری از مشکلات زندگی مدرن ناشی از “بیگانگی پیشرونده انسان از بنیان غریزی اش” است.

یکی از جنبه های این دیدگاه او در مورد اهمیت آنیما و آنیموس است.

 

توجه به آنیما و آنیموس در یافتن خود حقیقی مان

یونگ استدلال می کند که این کهن الگوهای آنیما و آنیموس، محصول تجربه جمعی مردان و زنانی هستند که با هم زندگی می کنند و در شکل دهی به نظریه شخصیتی یونگ بسیار مهم هستند.

با این حال، در تمدن مدرن، مردان از زندگی در جنبه زنانه خود و زنان از ابراز تمایلات مردانه منصرف شده اند.

به همین عل یونگ گفت: نتیجه این است که رشد روانی کامل هر دو جنس، با در نظر نگرفتن قطب دیگر وجودشان یعنی آنیما و آنیموس، تضعیف شده یا به طور کامل رشد روانی انجام نمی گیرد.

لازم به گفتن است که این تبعات و نتایجی دارد از جمله: درک نکردن واقعی جنس مخالف( چیزی که بسیار از مردان در باره ی زنان میشنویم.)

درک نشدن خود فرد برای خودش! یعنی گاهی افراد هویتی برای خودشان میسازند که برای خودشان هم قابل تحمل نیست. حقیقی نیست و باعث خوشحالی اش نمیشود.

با اینکه از نظریه یونگ زمانی میگذرد اما نمیشود خط بطلانی برای ناخودآگاه بودن آنیما و آنیموس کشید و کاملا ردش کرد. همان طور که دیدیم در دهه ها و صده ها انسان های خاطرات، رویا ها و هنر های مشترکی داشته اند که از ناخودآگاه جمعی شان سرچشمه گرفته.

چه طور آنیما و آنیموس گمشده مان را پیدا کنیم؟

همان طور که گفته شد آنیما و آنیموسِ کهن الگو ها همان جنبه هایی هستند که با آشنا شدن و عجین شدن با آنها به ظرفیت روانی کامل خودمان میرسیم.

به درک انسانهای دیگه و رشد واقعی خودمون جوری که خوشحال باشیم هم میرسیم! اما چه جوری؟..

از طریق ارتباط با عمق ناخودآگاه خود!!  فرد (از طریق میانجیگری کهن الگوی Anima/Animus) از توهمات فرافکنی غنی و با ابعاد گسترده تر بیرون می آید.

یعنی دیگر یک مرد به این فکر نمیکند که به دلیل مرد بودنش نمیتواند پر از احساس دوست داشتن و عشق باشد و زن هم به این نمی اندیشد که چون یک زن است پایین تر از مردان در پیشرفت های شغلی و منطقی قرار دارد.

همین طور خیلی اوقات چه در تاریخ چه در هنر و چه در زندگی واقعیِ کسانی که رویشان تحقیق شده این آنیموس و آنیما به شکل اتفاقی متبلور شده، پیدا شده و زندگی آدم را از این رو به اون رو کرده!

مثل اتفاقی که برای دانته افتاد وقتی بئاتریس را دید.

در رمان قدیمی و غنیِ ایتالیایی، کمدی الهی، که بعد از کتاب مقدس (انجیل) بیشترین حق چاپ را گرفته؛ دانته، مردی جوان، پر از توانایی و جنگاوری بوده که در این بخش تنها به این نکته اشاره میشود که دیدارش با بئاتریس چگونه او را شکوفا کرد و اجازه داد روحِ آنیما ش دیده شود.

دانته عشقی که در نبرد و زندگی قبل از دیدار با بئاتریس نداشت را با دیدن او درک کرد و به قسمت دیگه ای از زندگیش که دیگر در نبرد و جنگ خلاصه نمیشد پا گذاشت.

یا در یکی از تجربیات روزمره مثالی آورده شده:

مردی در چهل سالگی، یک حرفه ایِ شایسته با موقعیت محکم در بانک بود.  او اهمیت روابط عاطفی را انکار می کرد. احساس تنهایی شدید داشت و معتقد بود که تماس های اجتماعی سطحی همان چیزی است که او واقعا می خواهد.

و اینکه سگش تنها دوست واقعی اش بود. او به کسی اعتماد و نیاز نداشت .

یک شب در خواب، جمعی از همکلاسی های سابق خود را می بیند. این مهمانی خسته کننده ای نبود که اغلب در آن شرکت می کرد، بلکه پر از تبادل نظرهای شاد مانند مهمانی های دوران جوانی اش بود.

در میان دوستانش، زنی لاغر و رنگ پریده را می بیند که در نور ملایم عصر می رقصد.

آن مرد زمانی که از خواب بیدار شد گریه کرد و از دیدن زنِ ناشناس در خواب چنان احساساتی تجربه میکرد که غافلگیر شده و سردرگم بود.

برای چندین روز او نمی توانست رویا آن زن و تصویر رقص آهسته ای را که در خواب دیده فراموش کند اما پس از یک هفته همه چیز تغییر کرد.

یک هفته پس از آن خواب عجیب، او متوجه شد که مسئول پذیرش هتلی که آخر هفته ها با سگش به آنجا میرود همان زن رنگ پریده ای است که در خوابش میرقصید.

 

او تا حدی با خجالت آن زن را به یک قهوه دعوت می کند و ناگهان در مورد صمیمی ترین افکار و احساسات خود صحبت میکند. احساسات و خاطرات فراموش شده ای که تازه متوجه ش می شود.

زن رقصنده – تصویری از آنیما – آنقدر شدیداً مملو از احساسات بود که عادت او نسبت به دفاع های سفت و سخت از طریق بدبینی، کنایه و بی اعتمادی را کنار بگذارد و به جنبه ی دیگر و انکار شده ی خودش برود.

 

 3.سایه (shadow )

کهن الگوی بعدی از نظر یونگ سایه است.

این جنبه حیوانی شخصیت ماست (مانند id یا همان نهاد، در نظریه ی روانی_جنسی فروید).

این سایه منبع انرژیِ خلاق و هم انرژیِ مخرب ماست. مطابق با نظریه تکاملی، ممکن است کهن الگوهای یونگ منعکس کننده استعدادهایی باشند که زمانی ارزش بقا داشتند.

اگر سری به مقاله ی “نیمه ی تاریک وجود چه رازهایی داره” بزنید، میتوانید خیلی خوب متوجه ی عملکر سایه ی شخصیت مان شوید.

سایه همان پتانسیل های روانی ما را در اختیار دارد که گاهی از آنها بیزاریم و آنها را قفل میکنیم و دیگر هم سری بهشان نمیزنیم فارغ این اینکه چه توانایی های در آن وجود دارد.

برای مثال فردی که معتقد است انسان های ابلهه بدترین موجودات و انگل های روی زمین هستند، از دوستانی که به نظر ابلهه می آیند فاصله میگیرد، نمیگذارد فرزند و همسرش با کسانی که از نظر او ابلهه هستند در ارتباط باشند و همیشه این را یک خط قرمز ناراحت کننده و وحشتناک میبیند که تبدیل به یه ابلهه شود.

این همان سایه ای ست که در او وجود دارد و به این خاطر است که او در بچگی شدیدا از طرف پدرش منع شده تا کارهای ابلهانه انجام ندهد!

میبینید همه چیز شبیه به یک سلسله اتفاقات علت و معلولی است…

اون در کودکی که باید از اولین مراقب هایش عشق بی حد و مرز میگرفت از یک سری رفتار های مشخص که اسمش “کارهای ابلهانه” بوده منع شده.

حال که با این افکار بزرگ شده و رشد کرده، این کارها را مایه ی سرافکندگی و نابودی میبیند و در جایی که یک حرکت ابلهانه بکند خودش را احتمالا محق هر گونه سرزنشی می داند.

در حالی که اگر واقعا سری به این ناخودآگاه بزند و با رفتار های ابلهانه کنار بیاید، خودش را از افکار آزار دهنده و ترسناک نسبت به روزی که یک ابلهه ببیند یا خودش یکی از آنها بشود رها میکند و میتواند بفهمد انسانها جمعی از کارهای ابلهانه و هشیارانه هستند!

 

4.خود(self)

سرانجام، خود وجود دارد که احساس وحدت را در تجربه فراهم می کند.

از نظر یونگ، هدف نهایی هر فردی دستیابی به حالتی از خود بودن (شبیه به خودشکوفایی) است و از این نظر، یونگ (مانند اریکسون) در جهت جهت گیری انسان گرایانه تر حرکت می کند.

یعنی اینکه انسانها اگر بتوانند با تمام قوانین و هنجار ها و ارزش ها، با تمام هویت های زنانه و مردانه و سایه ها ی گذشته ها کنار بیایند بپذیرند و همراهشان رشد کند، یک خود تشکیل میشود که انسان را سازنده، خوشحال، نوآور و عاشق میکند.

برای اطلاعات بیشتر درباره نظریه یونگ و فروید به دو مقاله قبلی که گذاشته ایم رجوع کنید…….

2 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *