نظریه شوپنهاور درمورد هنر

شوپنهاور و هنر

در میان برخی از نظریات شوپنهاور، نظریه شوپنهاور درمورد هنر، یکی از چیزهایی بود که او اعنقاد داشت باعث میشود زندگی معنادارتر شود.  در این مقاله به فلسفه زندگی او به عنوان رنج و راه حل های او برای آن می پردازیم.

 

آرتور شوپنهاور: هنر به عنوان پادزهر رنج

جای تعجب نیست که آرتور شوپنهاور دیدگاهی تاریک از هستی داشت. مادرش از او متنفر بود، پدرش خودکشی کرد و خودش بیشتر عمرش را در آپارتمانی کوچک در فرانکفورت منزوی گذراند. برای او، ساختار زندگی از رنج تشکیل شده بود. با این حال، او راه حل هایی برای مبارزه با وحشت داشت. و سه نظریه برای رهایی از رنج را شوپنهاور بازگو کرد.

چرخه رنج

چرخه رنج آرتور شوپنهاور

فلسفه بدبینی شوپنهاور بر دو ادعا استوار بود:

او استدلال می‌کند که ما برای همیشه – به هر طریقی – به چیزی نیاز داریم. احساس می کنیم کمبود داریم این تصور از نارسایی ممکن است واقعی یا واهی باشد. به همین ترتیب، ممکن است ما جدیدترین آیفون را بخواهیم اما پول لازم برای خرید آن را نداریم. در هر صورت، ما فاقد این چیزها هستیم و بنابراین از درک خود از کمبود، رنج می بریم.

با این حال، ما به عنوان انسان، سعی می کنیم با دستیابی به چیزی که کمبود داریم، به این رنج پایان دهیم: کسب درآمد برای خرید غذا یا آیفون جدید. این همان چیزی است که او آن را «تلاش» می نامد.

او استدلال می کند که در صورت موفقیت آمیز تلاش و رسیدن به آنچه می خواستیم، فرار ما از رنج و رضایت نتیجه آن لحظه ای است.

 

به قول شوپنهاور:

«آرزوها نامحدود، ادعاهای [آنها] پایان ناپذیرند، و هر آرزوی ارضا شده، آرزوی جدیدی را به وجود می آورد».

 

بنابراین، مطابق با فلسفه او، زندگی چرخه ای از رنج مداوم است که در آن حالت رضایت لحظه ای فرد صرفاً رنج است که هنوز شکل نگرفته است. یعنی رنجی که به زودی خواهد آمد.

زهر راه‌حل رنج

زهد راه حل رنج

افراطی ترین راه برای تسکین رنج، زهد است. زهد صرفاً نفی هر لذتی است. این اصطلاح زندگی بسیار منضبط شده مرتبط با راهبان و کشیشان مجرد را توصیف می کند که در آن محرومیت از رابطه جنسی، غذا، الکل و بسیاری از لذت های دیگر لازم است.

شوپنهاور با پیروی از سنت‌های بودایی و هندو استدلال کرد که با قطع تمام لذت‌ها از زندگی، میل و  اراده به زندگی مربوط به آن برای همیشه حذف می‌شود. از آنجایی که «اراده به زندگی» همان چیزی است که مسئول همه رنج‌های انسان است، می‌توان با انکار چیزی که آن را تداوم می‌بخشد خود را از این رنج رها کرد. همان‌طور که بودایی موفق در نهایت به حالت نیروانا می‌رسد، رها از هرگونه میل زمانی، زاهد موفق نیز به حالت «بی اراده» می‌رسد و در نتیجه به نوعی آرامش می‌رسد.

با این حال، شوپنهاور ماهیت انسان را درک کرد، خود به هیچ وجه یک زاهد نیست. او اعتراف کرد که اکثریت قریب به اتفاق مردم فاقد علاقه و یا نظم و انضباط برای زاهد واقعی بودن هستند و بنابراین هرگز با پیروی از این مسیر بر رنج زندگی غلبه نخواهند کرد.

فلسفه شفقت

 

فلسفه شفقت

به گفته شوپنهاور، اگر نتوان از زهد پیروی کرد، حداقل می‌تواند دلسوز باشد. اما چرا دلسوز؟

او بیان می‌کند که منطقی است که با همنوعان، حیوانات و هر چیزی که در جهان است با شفقت رفتار کنیم، زیرا همه چیز ما هستیم. بنابراین، دلسوز بودن به معنای خوب رفتار کردن با خود است. و دلسوز بودن همچنین به معنای تشخیص این است که تمام واقعیت در واقع از اراده تشکیل شده است، و در نتیجه بتوانیم خود را از این اراده و در نتیجه میل به زندگی جدا کنیم یا حداقل از رنج کشیدن فاصله بگیریم.

به طور کلی، شوپنهاور راه حل های متعددی برای فلسفه زندگی خود به عنوان رنج ارائه می دهد. این راه‌حل‌ها نه تنها رنج را کاهش می‌دهند، بلکه به فرد روشن‌فکر اجازه می‌دهند تا شناخت بیشتری از واقعیت کسب کند: از یگانگی چیزها و شکل واقعی آنها. در حالی که زهد ممکن است کار بسیار بزرگی باشد، و شفقت با دشواری های مشابه، قدردانی زیبایی شناختی چیزی مشترک در زندگی روزمره همه ماست. بنابراین، دفعه بعد که خود را در پرتره گم کردید یا در یک سونات قرار گرفتید، در نظر بگیرید که یک قدم به ماهیت واقعی اشیا نزدیکتر شده اید.

 

 

نظریه شوپنهاور درمورد هنر

در حالی که دلسوز بودن درخواست معقول‌تری نسبت به زاهد شدن است، اما همچنان نیازمند آن است که فرد رویکرد خاصی به زندگی داشته باشد. با این حال، راه حل سوم و موقتی وجود دارد که می توان برای کاهش رنج زندگی از آن استفاده کرد. این از طریق هنر است.

نظریه شوپنهاور در مورد هنر به شکل زیر است:

“با تأمل در یک اثر هنری، بیننده قادر است خود را از میل جدا کند. آنها برای لحظه ای از میل به زندگی، یعنی از میل و تلاش معلق هستند. در واقع، آن‌ها خود را در اثر هنری «گم می‌کنند»، تا آنجا که فراموش می‌کنند فردی هستند که با اراده اداره می‌شود، در عوض با اثر هنری یکی می‌شوند.”

 

 

ولی چطور این ممکن است؟

شوپنهاور هنر را به عنوان یک «ایده افلاطونی» مفهوم‌سازی می‌کند. به این معنا که هنر و هنرمند خوب می‌خواهند اشیا را در تحریف‌نشده‌ترین شکل‌شان تکرار کنند. به عبارت دیگر، هنرمندی که منظره‌ای را نقاشی می‌کند، سعی می‌کند آن را «آنگونه که واقعاً هست» نقاشی کند، نه آن‌طور که آن را تصور می‌کند. بنابراین، هنر هدفش گرفتن عینیت است.

به عنوان مثال، هنگامی که یک هنرمند گلی را نقاشی می‌کند، هدف آنها این است که جوهره واقعی گل و کیفیت‌های ذاتی آن را به تصویر بکشند. با انجام این کار، هنرمند تصویری از گل خلق می کند که جهانی است و بنابراین نزدیک به عینیت است.

برای او هنر بین اراده و بازنمایی قرار دارد. به عبارت دیگر، این شکلی است که توسط پدیده ها تحریف نشده است و بنابراین بازنمایی نیست، بلکه به همان اندازه جدا از اراده است. بنابراین، هنر در عالی ترین شکل خود، نزدیک ترین چیزی است که می توانیم به عینیت داشته باشیم.

هنر مورد علاقه شوپنهاور

فرم هنر مورد علاقه شوپنهاور

بر اساس نظریه شوپنهاور در مورد هنر، پنج شکل هنری وجود دارد که از طریق آنها می توان از رنج زندگی رهایی یافت. این ها شامل:

  • معماری
  • شعر
  • نقاشی
  • مجسمه سازی
  • موسیقی

با این حال، او اینها را یکسان نگه نداشت. به طور خاص، شوپنهاور موسیقی را عالی ترین شکل هنر می دانست. این به این دلیل است که او استدلال می کرد، موسیقی اراده ای را تجسم می بخشد که زیربنای خود زندگی است.

 

منظورش ازین چی بود؟

برخلاف مجسمه‌سازی یا نقاشی، که هنرمندان آن تلاش می‌کنند ایده‌های افلاطونی را تکرار کنند، موسیقی «نسخه‌ای از خود اراده» است. به عبارت دیگر، موسیقی همان اراده‌ای را که زیربنای کل واقعیت است مجسم می‌کند. این توضیح می دهد که چرا موسیقی به عنوان یک زبان جهانی در نظر گرفته می شود. به همین دلیل است که موسیقی متن فیلم ، به عنوان تفسیر عالی بر روی آنها عمل می کند و تجربه تماشا را افزایش می دهد.

به همین ترتیب، از آنجایی که موسیقی فقط توسط زمان و نه مکان محدود می‌شود، یک قدم بیشتر از واقعیت پدیدار فاصله می‌گیرد و بنابراین یک قدم به دسترسی به واقعیت عینی نزدیک‌تر است.

 

 

کلام آخر

بنابراین، مشاهده یک اثر هنری به معنای نزدیک‌تر شدن به ماهیت «واقعی» چیزهاست، که خود به این معناست که بیننده می‌فهمد واقعیت واقعاً از چه چیزی (یعنی اراده) تشکیل شده است. نتیجه این است که از طریق این شناخت، بیننده می‌تواند لحظه‌ای خود را از این اراده جدا کند و می‌تواند به ماهیت واقعی اشیا رها شده از فشارهای اراده بنگرد.

 

 

 

منابع

the collector

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *